حلماحلما، تا این لحظه: 9 سال و 10 روز سن داره

حلما همه زندگیمون

جا مونده های دیروز

سلام گل مامان. دو روز بود رفته بودم خونه مامان جون از اونجایی که دایی حمید جون سربازه و خونه نیست نتشون قطع شده و منم میرم اونجا بهترین موقعس گوشی رو بذارم کنار.البته دایی حمید جون چند روزه اومده و مارو حسابیییی خوشحال کرده. عزیز دل مامان دیروز 28 ام صفر بود صفر ماه سنگینیه و توش پر از مناسبتهای غمگینه و دیروز هم شهادت حضرت رسول (ص) و امام حسن مجتبی (ع) بود.مامانی خیلی به امام حسن مجتبی ارادت دارن ایشون کریم اهل بیت هستن و بسیار مظلوم و غریب.حضرت فاطمه علاقه عجیبی به امام حسن داشتند. السلام علیک یا حسن بن علی ایها المجتبی.حالا وقتی بزرگ بشی همه این چیزارو برات توضیح میدم مامانی و خوب اهل بیت رو میشناسی. دیروز نذر نمک داشتم و ...
1 دی 1393

آخر هفته 20 و معلوم شدن جنسیت گل خونمون

سلااامممممممممممممممم مامانییییییییییییی شما شدی دخمل خونمون شما شدی همه زندگیمونننننننننننن شما شدییییییییییی قلب خونمون. روز 26آذرساعت 11صبح با بابایی رفتیم بسمت بیمارستان صارم برای سونوی آنومالی و تشخیص دادن سلامتیت.بابایی گفت بریم اونجا که بیمارستان رو ببینم وببینم دوست دارم که اونجا شمارو بدنیا بیارم یا نه.دقیقا نصف راهو رفتم عمر مامان اما نمیدونستیم که جنسیتت چیه.رفتیم و پذیرش شدم و بابایی هم باهام اومد داخل و نشست کنارم.خوابیدم روی تخت دل تو دلمون نبود بابایی ذوق میکرد که میخواد ببینتت زل زده بود به مانیتور دکتر که بهش اشاره زدم روبرو رو ببینه یه ال سی دی بزرگ روبرومون بود که میتونستیم شمارو توش ببینیم.به دکتر گفتم که بگ...
28 آذر 1393

هفته 20

سلاممممممممممممممممم گل مامان خوبی عزیز دلم؟ جیگرم ببخش دیر به دیر میام برات مطلب میذارم.اومدم بگم نصف راهو رفتیم عشقم ان شا الله اگه خدا بخواد 20 هفته دیگه شما تو شممممکککک مامانی هستی.نمیخوام از این 20هفته بگم سخت گذشت اما گذشششتتتتت فدای سرت عمرم مهم اینه که شما سالم بیایی بغل مامان و بابا. دیروز رفتم دکتر صدای قلب نازت رو شنیدم ماشالله همچین میزد و من تو دلم هی قربون صدقت میرفتم الهی فدای اون قلب کوشولووووووووووووتتتتت.تا اومدم بابایی گفت زود باش برام تعریف کن و من براش تعریف کردم و بابایی کلیییییییییییی  ذوق کرد.دکتر بهم گفت دفعه دیگه میتونی با همسرت بیایی صدای قلب نی نیشو بشنوه و من گفتم که بابا از اومدن به مطب خجالت میکش...
25 آذر 1393

تقدیم به بابایی

سلاممممممممممممممممممم سلام عمر مامان عشق مامان اومدم امروز برای بابایی بنویسم خیلی لازم بود که ازش تشکر کنیم هر دومون. اشکان عزیزم،بزرگ خونمون تاج سرمون مرسی بابت همه کارایی که برامون میکنی.ممنونیم بابت تک تک زحماتی که برامون میکشی از عشق و مهر و محبتت بگیررررررررررررررر تا به کارای خونه رسیدن و خرید کردن و رسیدن بهمون.از کار کردنت تو بیرون از خونه و خستگیات که برای ما نمیاریشون و با روی باز میایی خونه. مامانی باید بهت بگم که مامان نشد چیزی رو هوس کنه و بابایی فورا براش نخره چه اون موقع که باردار نبودم چه الان که هستم و شما مهمون شکم مامانی هستی.نمیدونی چقدر بی صبرانه منتظر اومدن شماست بابایی روزی نیست که باهات حرف نزنه و بلند بهت ...
10 آذر 1393

اولین تکون خوردنت

سلام عشق مامان.بعد چند وقت اومدم کلی تو این چند وقت اذیت شدم حالت تهوع هام تموم شد داشتم ذوق میکردم که دیگه بیشتر بهت میرسم و ذوقتو میکنم اما یهو لکه افتاد به صورتم وبدنم دون دون شد مخصوصا دستام خیلی ترسیدم گفتم نکنه آبله مرغونه چون خوندم که اصلا  اینجور مریضی ها تو دوران بارداری خوب نیست اما با تحقیقهایی که کردم و دکتر رفتم و از این و اون پرسیدم گفتن که چون سطح هورمونها تو دوران بارداری بالاست تو بعضیا باعث حساس شدن پوست میشه و با کوچکترین مساله ایی پوست دون میزنه و به خارش میفته.با مصرف دارو دارم یه کم بهتر میشم عمر مامان.خووووووووووووبببب  همه اینا امروز یادم رفت وقتی که سر کلاس نشسته بودم و طبق معمول بچه ها شیطنت میکردن داشتم آ...
28 آبان 1393