حلماحلما، تا این لحظه: 9 سال و 10 روز سن داره

حلما همه زندگیمون

مسافرتمون به ملایر

سلامممممممم سلاممممممممم گل دخترم قند و عسلم خوبی مامانی؟ چند روز پیش حسابی مامان رو نگران کردی گلمممممممم تکونات کم شده بود و زیر دل مامانی حسابی درد می کرد رفتم دکتر ضربان قلبتو گرفت گفت همه چی نرماله اما واسه اینکه از نگرانی در بیام سونو نوشت و رفتم انجام دادم گل مامانییی نگو جاتو عوض کرده بودی که من تکونات رو کمتر حس می کردم دکتر گفت چرخیدی به سمت پایین و این نشونه خوبیه برای زایمان طبیعی.گفت ماشالله همه چی خوبه و نگران نباشم.از خانم دکتر پرسیدم اجازه مسافرت بهم میده که گفت اگه با ماشین شخصی میرید میتونی بری به شرطی که هر یکساعت پیاده بشی و راه بری.دیگه با خوشحالی تموم از مطب اومدم بیرون و به بابایی گفتم همه چی خوبه و میت...
15 بهمن 1393

هفته ۲۷

سلام سلااام گل دخترم.یکی یه دونه ام گل گلخونه ام خوبی مامانی؟ آره خوبیییی نمیدونی داری چه دلی میبری از من و بابایی کهههه !!! تکونات شدید شدن کاملا از روی دل مامان مشخص میشه وقتی شروع میکنی دست و پای کوشولوتو تکون دادن  واسم قدر یه دنیا می ارزه.تازه از بیرون با بابایی اومدیم جاتخالی شام رفته بودیم بیرون(وای گلم جات همچینم خالی نبود تو شکم مامانی داشتی دلی از عزا در می آوردی هنچین تکون میخوردی که انگار مامان دوروزه بهت غذا نداده وااایییی خدااااا) شیرینی ماشین خریدنمون بود گل مامان . خداروشکر دوباره ماشین خریدیم بابایی با اونکه خیلی قسط داره بابت خرید خونه اما بازم بخاطر وجود گل دخترش و اینکه مامانی راحت باشه دوباره واسه ما...
4 بهمن 1393

اول هفته 24 و معلوم شدن تکونهای عزیز دلم از رو شکمم

سلاممممممممممم گل مامان سلاممممممممممممم عشق مامان داشتم وبلاگت رو یه سر و سامونی میدادم و بمناسبت تولد پیامبر عکس و مطلب میذاشتم که عکس ها ثبت نشد نمیدونم چرا تا بعد درستش کنم جیگر مامان. کههههههههه یهو دیدم زیر شکمم انگار داری میکوبی هی نگاه که کردم آروم شدی و دوباره شروع کردی!!!بازیت گرفته با مامانی گل دخترم؟!!آخه تا امروز تکونات بیشتر شبیه وول وول کردن بود عمرم تا اینکه نگاهمو بر نداشتم تا یکبار دیگه ضربه زدی و این بار معلوم شدددد وای قربونت بره مامان که دیگه بزرگ شدی و داری لگد میزنی و من ضربه رو روی شکمم دیدم!! خیلی حس قشنگیه عزیزم ان شا الله خدا روزی همه منتظرا بکنه و لذت مادر شدن رو به همه ی خانمهای گل ...
18 دی 1393

خبر دار شدن خانواده بابا اشکان از بودنت و جنسیتت

مامانی دو ماه و نیمم بود یعنی چند روز بعد از اینکه اولین سونو رو رفتم برای تشکیل قلبت به مادر جون زنگ زدم و بهش گفتم که دارن دوباره نوه دار میشن و مادر جون کلی خوشحال شدن وبه تمام خانواده بابایی خبر دادن که شما تو راهی و یکی یکی زنگ خوردنای تلفن خونه و موبایل مامان شروع شد اولین نفر پدر جون بود که خیلی ذوق زده بهم تبریک گفت و گفت یکی از آرزوهاش دیدن بچه اشکان بوده و گفت که خیلی مواظب خودت باش.مادر جون به اولین نفری که گفته بود پدر جون بود و ازشون مشتلق گرفته بود و گفتن که پدر جون از خوشحالی اشکشون در اومده.وقتی مادر جون اینارو برام گفت من خیلی خوشحالتر شدم از خوشحالی اونا.و بعد یکی یکی از خانواده بابایی زنگ زدن و من و شمارو خوشحال کردن عمه ...
1 دی 1393

شهادت امام رضا (ع) و آخرین روز ماه صفر

مامانی فردا نذر سفره صلوات دارم تو خونه مامان جونی.چندماه پیش سر سفره صلوات مامان جون تو خونشون وقتی نوبت به اسم امام رضا (ع) رسید بدجوری دلم شکست و گریه کردم همون موقع بین همه آرزوها و دعاهام از خدا خواستم بهم یه بچه صحیح و سالم و صالح بده و اومدی گل مامان و حالا مامان باید نذرشو ادا کنه.نذر کردم سفره صلوات بندازم و تقدیمش کنم به امام رضا (ع) و پسر بزرگوارشون امام جواد (ع).از اونجایی که این سفره صلوات روزهای سه شنبه برگزار میشه و نماز امام زمان (عج) تو مراسمش خونده میشه من که دیدم آخرین روز ماه صفر سه شنبه اس و همینطور شهادت امام رضا(ع) از مامان جون خواهش کردم که نوبتو برای من بگیره و تو خونه خودشون نذرمو ادا کنم.تدارکات فردارو دیدیم و باب...
1 دی 1393