حلماحلما، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

حلما همه زندگیمون

مسافرتمون به ملایر

1393/11/15 20:58
نویسنده : مامانی
314 بازدید
اشتراک گذاری

سلامممممممم

سلاممممممممم گل دخترم قند و عسلم

خوبی مامانی؟

چند روز پیش حسابی مامان رو نگران کردی گلمممممممم تکونات کم شده بود و زیر دل مامانی حسابی درد می کرد رفتم دکتر ضربان قلبتو گرفت گفت همه چی نرماله اما واسه اینکه از نگرانی در بیام سونو نوشت و رفتم انجام دادم گل مامانییی نگو جاتو عوض کرده بودی که من تکونات رو کمتر حس می کردم دکتر گفت چرخیدی به سمت پایین و این نشونه خوبیه برای زایمان طبیعی.گفت ماشالله همه چی خوبه و نگران نباشم.از خانم دکتر پرسیدم اجازه مسافرت بهم میده که گفت اگه با ماشین شخصی میرید میتونی بری به شرطی که هر یکساعت پیاده بشی و راه بری.دیگه با خوشحالی تموم از مطب اومدم بیرون و به بابایی گفتم همه چی خوبه و میتونیم ملایرم بریم.

جمعه صبح راه افتادیم بسمت ملایر و بابایی آروم رانندگی کرد که مامانی اذیت نشه تو راه برای صبحانه نگه داشتیم هوا خیلییییییییییییی عالی بود ابری بود و نم نم بارون میومد انقد بهمون چسبید که نگو.تمام راه تو تهران و قم و اراک و ملایر هوا ابری بود خیلی جالب بود که هم برف دیدیم هم بارون هم رنگین کمون.از همشون عکس گرفتم کار خدا واقعا بی نظیره از هوا نهایت لذت رو بردبم.از اونجا که خیلی تفریحی رفتیم مامان یه غذای اماده هم برده بود تو راه خوردیم تا ساعت 4 رسیدیم ملایر.مادر جون و پدر جون اومدن استقبالمون و واسه ماشین بابایی تخم مرغ شکوندن و کلی خوشحال شدن از رفتنمون به اونجا.مادر جون ناهار حاضر کرده بود گفتم تو راه خوردیم بازم میز چید برامون و گفت باید بخورید ما هم کمی خوردیم ناراحت نشه. دیگه برات بگم که شب عمه و عمو هم اومدن و ماتیسا کلی سرگرممون کرد و سراغتو گرفت گفتم حلما تو شکممه گرسنه ام بود خوردمش خخخخخخخقه قهه

دیگه بچه ترسید و فکر کرد من واقعا آدم خورمخندونک

تا سه شنبه ملایر بودیم به گشت و گذار گذشت.خونه عمه غزال دعوت شدیم.خونه خان عموت دعوت شدیم.یه سر هم رفتیم خونه عمه بابایی شوهرش مریض بود خواستیم عیادت کنیم با پدر جون و مادر جون.بیرون رفتیم و از هوا لذت بردیم بابایی تو بام ملایر تند تند اکسیژن می گرفت چه کنیم مامانی انقد هوای تهران آلوده اس نفسمونو قطع کرده.شما هم کلی از بودن تو شهر بابایی لذت بردی دختر ملایری مننننننننننننن.واسه مادر جون تکون خوردی به مادر جون گفتم داره تکون میخوره حلما دستشو گذاشت حست کرد و کلی قربون صدقت رفت.زن عمو هم بهم گفته بود هر وقت حلما تکون خورد بهم بگو بهش گفتم اومد دستشو گذاشت و حست کرد و خندید اما یادم رفت چی گفت میگم فراموشکار شدم کلی فکر کردم تا چیزی رو جا نندازم مامانی.

اینم سفرنامه ما به ملایر چشمک

راستی ما قرار بود تو شهریور بریم مشهد با بابایی که فهمیدم شما تو دلمی گلم.بابا قول داد تا بهمن بریم اومدنی از ملایر برنامه مشهد رفتنو ریختیم اما مامانی خسته میشم راه طولانیه با ماشین نمیشه رفت هواپیما هم که ممنوعه.امروز به بابایی گفتم نمیخواد بریم از دیروز که اومدم بدنم یه کم کوفته اس چه برسه به این همه راه تا مشهد گفت خودت هر جور صلاح میدونی از یه طرف عشق به امام رضاست که دل تنگم کرده از یه طرفم سلامتی شما برام مهمه گلم.بازم هر چی که قسمت باشه جیگمل مامان.دعا کن برای مامانییییییی دعا کن امروز دلم یه کم گرفته اس.

 

پسندها (6)

نظرات (1)

بابایی
20 بهمن 93 13:41
سلام دختر گلم رفته بودیم شهر بابایی معلوم بود ذوق میکنی یه لگدهایی توپولی به مامانت میزدی
مامانی
پاسخ
آره دیگه بابایی میگه لگدات مردونه شده دیگه حسابی مشخصه مامان جون