حلماحلما، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

حلما همه زندگیمون

ماه فروردین

1394/1/30 9:01
نویسنده : مامانی
282 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گل مامان.فدای دخترم بشم انقد وقتم کم میاد که نمیرسم بیام یه صفایی به وبلاگت بدم.میخواستم عکس بذارم با گوشی نمیشه بعدا باید با لپتاپ میام هم عکسای داداش مانی رو بذارم هم سیسمونیتو.

خوب گلم سال نوتم مبارک البته با تاخیر زیاد مامانی.سال نو شد در حالی که شما تو شکم مامانی بودی.سال تحویل ساعت 2:15 شب بود من و بابایی مشغول کار و تمیز کاری بودیم و یه چشممون به تلویزیون بود و برنامه سال تحویلو میدیدیم دیگه هفت سین چیدم رو زمین به خواسته بابایی و نشستیم تا سال تحویل بشه قرآن خوندم و از خدا سلامتی همه مخصوصا شمارو خواستم عزیز دل.مثه هر سال وقت سال تحویل دلم پر بود به اون یکسال فکر میکردم اشک تو چشمام جمع شد اما سعی کردم خودمو کنترل کنم بابایی هم دلش پر بود نمیدونم چرا دم سال تحویل دلم میگیره.امسال سال نو و ایام فاطمیه با هم تداخل داشتن.شهادت حضرت فاطمه بانوی بزرگ اسلام بود عزیزم و مردم حواسشون به شادی کردنشون بود.بهرحال سال تحویل شد و با بابایی عکس گرفتیم شما هم که پایه ثابت عکس بودی عزیزم و تو عکسا کاملا مشخصی بیدار بودی و برای مامانی و بابایی تکون میخوردی.بابایی از لای قرآن یه اسکناس نو بهم داد و کلی خوشحالم کرد.سال دیگه میایی و خودت عیدیت رو از بابایی با اون دستای کوچولوت میگیری.خوب بریم برسیم به مسافرت و گردش تو عید.

گلم با اینکه رفتن به مسافرت برام زیاد خوب نبود چون حسابی سنگین شدم و اذیت میشدم اما بازم دلم نیومد بابایی تنها بخواد بره به خانوادش سر بزنه و دو روزه برگردا.با اونکه اصلا میلی به بردنم نداشت و هی میگفت که اذیت میشی میرم و زود برمیگردم بازم گفتم نه دوست دارم باهات بیام.فردای سال تحویل ما راه افتادیم ب سمت ملایر اما من به بابا گفتم که به مادر جونینا نگه که منم دارم میرم باهاش تا فکر کنن تنهاست.

چندساعتی رو خوش خوش تو جاده رفتیم و شکر خدا زیاد اذیت نشدم.به بابایی گفتم منو دم در خونه پدر جون پیاده کته و خودش ماشینو ببره تو پارکینگ خودمپشت در وایسادم و بابا اومد ماشینو ببره تو اما در خونه رو نبست.مادر جون اومد تو حیاط و سراغمو از بابایی گرفت و گفت پس کو سمیرا؟!!!با اونکه بابا گفته بود تنها میره بازم مادر جون منتظرم بود مشغول حرف زدن بودن که من یهو زفتم داخل و مادر جون با دیدنم خندید و اومد سمتم گفت چقد خوب کردی که اومدی.کلی سورپرایز شد.وقتی رفتم داخل پدر جونم تعجب کرد و به بابایی گفت پس چرا نگفتی سمیرارو میاری.بهرحال ما چند روزی زحمت دادیم به مادر و پدر و حسابی خستشون کردیم.

پسندها (2)

نظرات (0)