حلماحلما، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

حلما همه زندگیمون

مامانی خوش اومدی به زندگیمون

1394/4/12 18:00
نویسنده : مامانی
623 بازدید
اشتراک گذاری

سلام سلاااممممم هزارتا سلامممم به دختر گلمممم.

مامانی اول معذرت میخوام واسه تاخیرام.بعد مدتها اومدم وبلاگتو بروز کنم برات بنویسم عشقم.

با این تفاوت کهههههههه الان شما تو بغلمییییییییی هووورررااااااااااا

اره گل من بدنیا اومدی امروز دقیقا 56روزته همه کسمممم.خداروشکر که هستی واقعا شکر خدا.میخوام برات بگم از شروع دردم‌ تا زایمانم.روز 17اردیبهشت ساعت هول و حوش ساعت 5بعداز ظهر کیسه آبم پاره شد از صبح اون روز حالت فشار داشتم چون به گفته دکترم روغن کرچک خورده بودم که حکم آمپول فشارو داره اما بازم گفتم نهههه مثه اینکه وقت زایمان من نیست!!!تا اینکه ساعت پنج شد و کیسه آبم پاره شد منم خونه مامان جون بودم مامان جون خواب بود صداش کردم و بهش گفتم.زودی به بابا اشکان زنگ زدم و رفتم یه دوش گرفتم هم استرس داشتم هم سعی میکردم خودمو کنترل کنم.بابایی سرکار بود گفت که خودمو میرسونم تا اومدن من اگه میتونی صبر کن منم گفتم میتونم چون تو کلاس بهمون گفته بودن عجله نکنیم دوش بگیریم بعد بریم.دیگه تا حاضرشیم و بابایی بیاد رفتیم بیمارستان.بابایی خیلی هول کرده بود من داشتم آرومش میکردم خخخخخ.

رسیدیم بیمارستان از قسمت اورژانس رفتیم داخل و شرایطو گفتیم فشارمو گرفتن و مشخصاتو پرسیدن و...

دیگه توسط پزشک اورژانس معاینه شدم و گفتن افتادم تو فاز زایمان و زنگ زدن از اتاق زایمان بیان دنبالم.منم گریم گرفته بود با ویلچر اومدن دنبالم و خدافظی کردم از مامان جون.بابایی ام رفته بود دنبال انجام کارای اولیه بیمارستان.رفتم داخل و حسابی تحویلم گرفتن.خانم حاجی زاده مامای همراهم خودشو معرفی کرد و بهم گفت باید چیکارا بکنم و کمک کرد لباسمو پوشیدم.لباس اتاق زایمانو!

فشارمو گرفتن ضربان قلب من و شمارو و کارایی که باید انجام میدادن دیگه کارا تموم‌شد و منو بردن داخل اتاق زایمان.یه اتاق بزررگگگ که من اصلا ازش نترسیدم کاملا مجهز بود درد داشتم اما اونقدری نبود که نتونم تحملش کنم.خانم حاجی زاده شرایطو بهم گفت و گفت میتونم به بابایی هم بگم بیاد داخل اتاق اما بهتره که بذارم چندساعتی بگذره چون ممکنه بابا زود خسته بشه.منم دیدم درست میگه قبول کردم کنترل تلویزیون رو گرفتم تو دستم اما دلم آروم نبود گوشیمو با اجازه مامای همراهم برده بودم داخل.نتمو روشن کردم و شروع کردم با دوستام چت کردن همه اونایی که منتظرن نی نی بودن همه اونایی که باردار بودن و منتظر اومدن نی نیشون بودن.همشون التماس دعا داشتن آخه گل من وضعیت یه خانم در حال زایمان خیلی روحانیه خدا دعای خانم در حال زایمان رو قبول میکنه.(ان شا الله)

به بابایی زنگ زدم چون هی اس مس میداد و شرایطمو میپرسید میترسید زنگ بزنه چون من زیر دستگاه بودم و داشتن صربان قلبتو چک میکردن.بهش زنگ زدم گفتم با مامان جون و دایی حمید بره خونه چون حالا حالاها کار داشتیم.گفتم برن و شامشونو بخورن و بابایی یه دوش بگیره که سرحال برگرده بابایی قبول نمیکرد اما راضیش کردم.رفتن و تا ساعت ده برگشتن.ایندفعه مامان جون و بابا اومدن.مدام باهاشون در ارتباط بودم دردام داشت شدید میشد از دوازده شب دردا بیشتر شد.بابایی میگفت بیام داخل گفتم نهههه هنوز خیلی مونده.بهش گفتم بره استراحت کنه  چون اونروز سرکار بود و خسته بود.قبول کرد و گفت که هروقت کارش داشتم به گوشیش زنگ بزنم.مامان جونم رفته بود داخل نماز خونه بیمارستان و مشغول نماز و دعا.

تا پنج صبح صبر کردم دردام خیلی شدید شده بود مدام کنترل میشدم و معاینه.اما حس خوبی نداشتم انگار خوب پیش نمیرفت سیر زایمان.

دکتر کشیک همه چی رو برام توضیح داد مامام هم موافق بود باهاش.باید صبر میکردم بعدها کامل برات توضیح میدم که چی شد.تا پنج صبح صبر کردم دیگه دیدم نمیتونم دردارو تحمل کنم تو این فاصله مادر جون.زن عمو جون.عمه غزال.خاله سمیه.مامان جون.بابا جون.دایی ها و زن دایی همشون زنگ زدن بهم اما من دیگه نمیتونستم راحت حرف بزنم انقدر که دردم شدید شده بود.

زنگ زدم به بابایی نگو تو ماشین خوابیده و منتطر تماسمه.گفتم اشکان بیا که دیگه نمیتونم.بابایی زود اومد از دیدنش روحیه گرفتم وقتی تو لباس اتاق عمل دیدمش  انگار فرشته نجاتمو دیده بودم ففط و فقطم بابارو میذاشتن بیاد تو.بغلش کردم و حسابی اشکم سرازیر شد.بابایی گفت که چقدر خیالش راحته که پیشمه گفت اگه بیرون میموندم دیوونه میشدم.طفلی مامان جون دلم پیشش بود میدونستم چقدرررر نگرانه.

با وجود بابا و کمکاش یه کم آروم شدم اما دیگه دردااا امونمو بریده بود بابا نگران شد و رفت به مامام گفت که اگه طبیعی نمیشه سزارینم کنن اما مامام گفت که هنوز زوده واسه اظهار نظر.دکترمم تماس گرفته بود باهام حرف زد گفت هر وقت که به مرحله زایمان برسم خودشو میرسونه.گذشت تا ساعت 8صبح.من میخواستم طبیعی تو آب زایمان کنم اما دردم انقدر زیاد بود که ترجیح دادم بی حسی اپیدورال رو امتحان کنم تو این مدت از گاز و تنس استفاده کردن اما رو من اثر نکرد و دردم کم نشد.داشتم میگفتم  ساعت هشت صبح که دیگه دوباره معاینه شدم گفتن میتونم از بی حسی استفاده کنم.دکتر بی حسی اومد و با مهارت کامل کارشو انجام داد وایییی تازه تونستم یه کم رو تخت دراز بکشم بابایی بالا سرم بود و من بی حااالللل از یه شب سخت و پر درد.بدنم گرم شد حالم خوش شد تا ساعت ده و نیم صبر کردم دکترم اومد بالای سرم و آخرین معاینه انجام شد و برام توضیح داد دیگه دردام پیشرفت نکرده و باید سزارین بشم.برام توصیح داد که ضربان قلبت داره میاد پایین و ممکنه بندناف دور گردنت باشه یا یه استخونی چیزی تو لگنم باشه که نمیذاره گل مامان تشریفشو بیاره و ممکن بود مدفوع کنی.بهرحال من و بابایی آماده شدیم برای سزارین هم خوشحال بودم هم ناراحت.بابایی که خوشحال بود گفت دیگه دردات تموم میشه چون شاهد درد کشیدنم بود.اما بعدها بهم گفت که واسه خودم ناراحت بوده که اون چیزی که میخواستم نشو قرار شد عمل بشی.

منو آماده کردن و رفتم داخل اتاق عمل که کنار اتاق زایمانم بود بابایی هم پشت در بود و منو میدید منم میدیدمش بهم لبخند میزد که دلم آروم بشه و من در حال اشک ریختن.بهش گفتم ازم عکس بگیر(الان که دارم مینویسم اشکم دراومد یاد اون روز افتادم)حس عجیبی داشتم خوب شما داشتی میومدی گل مامان انتظار داشت تموم میشد.دکتر بیهوشی اومد بالای سرم با لبخند خودشو معرفی کرد اما متاسفانه اسمشون یادم نموند وگفت چرا دارم گریه میکنم بهم روحیه داد و از پرستار خواست اشکامو پاک کنه.برام شرایطو توضبح داد و گفت میتونم چه راهی رو انتخاب کنم واسه بی حسی یا بیهوشی.منم گفتم همین اپیدورال رو دوزش رو ببره بالا که دیگه نخواد بهم آمپول بزنه و ایشون پذیرفت.آماده شدم و بی حس.به دکتر بیهوشی گفتم نمیخوام دارو جوری روم اثر کنه که گیج بشم و متوجه بدنیا اومدنت نشم .گفت نه خیالت راحت باشه.ا

بعد چند لحظه بهم گفت الان یه صدایی میشنوی گوش کن و من صدای گریه ات رو شنیددممممم وای خدااا حلمای من بود عزیز دل مامان.بابایی از پشت شیشه داشت بدنیا اومدنت رو میدید میگفت شکمت رو نگاه نکردم که یه وقت شوکه  نشم موقع عمل ب بابا گفته بودن داخلو نگاه نکنه اما بعد اون دیگه مشکلی نبود.بابا رو صدا کردن اومد داخل بند نافتو خودش برید و متخصص اطفال کاراتو انجام داد و بعد شمارو آوردن چسبوندن به صورتم و من تمام مدت اشک ریختم گرم بودی مامانی گرررممم وای عشق کرددممم حست کردم بابایی فیلم گرفته از این لحظه بعد بردنت و من دیگه انقدر ریلکس شدم وقتی فهمیدم که کاملا سالمی که دیگه متوجه نشدم چی شد.بقیه اش بمونه بعد میام برات مینویسم عشق مامان الان رسیدگی ب شما واجبتره بعد میام ویرایشو میزنم و ادامه میدم.

پسندها (3)

نظرات (0)