حلماحلما، تا این لحظه: 9 سال و 10 روز سن داره

حلما همه زندگیمون

خبر دار شدن خانواده بابا اشکان از بودنت و جنسیتت

1393/10/1 20:52
نویسنده : مامانی
184 بازدید
اشتراک گذاری

مامانی دو ماه و نیمم بود یعنی چند روز بعد از اینکه اولین سونو رو رفتم برای تشکیل قلبت به مادر جون زنگ زدم و بهش گفتم که دارن دوباره نوه دار میشن و مادر جون کلی خوشحال شدن وبه تمام خانواده بابایی خبر دادن که شما تو راهی و یکی یکی زنگ خوردنای تلفن خونه و موبایل مامان شروع شد اولین نفر پدر جون بود که خیلی ذوق زده بهم تبریک گفت و گفت یکی از آرزوهاش دیدن بچه اشکان بوده و گفت که خیلی مواظب خودت باش.مادر جون به اولین نفری که گفته بود پدر جون بود و ازشون مشتلق گرفته بود و گفتن که پدر جون از خوشحالی اشکشون در اومده.وقتی مادر جون اینارو برام گفت من خیلی خوشحالتر شدم از خوشحالی اونا.و بعد یکی یکی از خانواده بابایی زنگ زدن و من و شمارو خوشحال کردن عمه جون،زن عمو جون،عمو بزرگهچشمک که همون عمو علی باشن و عمو کوچیکه چشمککه همون عمو شاهین باشن  از راه دور خبرو شنیده بودن زنگ زدن.علت دیر گفتن من به خانواده بابا این بود که اول از سلامتیت و مخصوصا تشکیل شدن قلبت خیالم راحت بشه بعد بهشون بگم گل مامان چون خدایی نکرده زبونم لال انقدر تشکیل نشدن قلب و سقط زیاد شده که نخواستم خدایی نکرده نگران بشن.چند روز بعد اینکه خبر رو دادم مادر جون و پدر جون اومدن به دیدنمون و کلی برای نوه گلشون خوراکی آوردن و مشتلق دادن.پدر جون با خنده وارد شد و به مادر گفت که دست بزنه که برقصه واسه اینکه خوشحال بود از اومدن نی نی اشکان خجالتو مادر براش دست زد و من وبابایی رو کلی خوشحال کردن.آخه اونا عاشق بچه ان درست مثل بابا اشکانت.محبت

و روز 29آذر دقیقا سه روز بعد مشخص شدن جنسیتت بازم با مادر جون تماس گرفتم و گفتم که رخ نشون دادی و دخملمون تو راهه مادر جون خوشحال شد و گفت خدا میدونه من دختر خیلی دوست دارم سومین نوه امم دختر بهم داد.قرار بود من آخر آذر ماه برم سونو. قرار بود اگه ماشین خریدیم شب یلدا خونه پدر جون باشیم بخاطر همین من زودتر رفتم سونوگرافی که مشخص بشه جنسیتت چیه که وقتی رفتیم خونه پدر جون بهشون خبر بدم اما قسمت نشد و من بازم مجبور شدم تلفنی خبر بدم با اینکه حضوری یه صفای دیگه داشت اما خوب قسمت نشد.اینم نوشته هایی که جا مونده بود مامان گلی عزیزتر از جون.

حالا در اولین فرصت میریم خونشون تا شمارو تو شکم مامانی فعلا ببینن.مطمئنم تکون میخوری و واکنش نشون میدی همونجور که دیشب وقتی بابا اشکان دلتنگ خانوادش شد و ناخودآگاه آه کشیدوناراحت بود  وقتی صورتشو چسبونده بود بهت و من بهش گفتم اشکان آه نکش بچه ام غصه میخوره و شما همون لحظه تکون خوردی و یه ضربه مثه تپش قلب زیر شکمم زدی که هم من حست کردم هم بابایی و بابا با تمام وجودش فهمید که گل دخترش همه چی رو خوب میفهمه.نمیدونی که اشک بابایی رو در آوردی از ذوق.دیگه مگه بابایی ولت میکرد دستشو گذاشته بود روشکمم تا ببینه کجایی.عاشقتیم مامانی
 

پسندها (5)

نظرات (8)

مریم
9 دی 93 22:13
خدا حفظش کنه حلما خوشگلرو
مامانی
پاسخ
ممنونم
ستایش
10 دی 93 15:36
به به چ مشتلق تومشتلقی شده...حلماجونم وقتی بیای همه مشتلقاواسه تومیشه هااااا
مامانی
پاسخ
خاله من یکی یه دونه مامان و بابامم.دنیامو میریزم به پاش
عاموووووووووووووووووو
11 دی 93 17:15
به به خواهر اردشیییییییییییر.مبارکه
مامانی
پاسخ
ممنون عمو جون.حیف شد دیگه پسر میشد اسمی که عموش گذاشته بود میذاشتیم روش اردشششیییرررر
اسما
13 دی 93 13:24
ای جونم...جیگرتو برم حلماجونم
مامانی
پاسخ
ممنون خاله اسما
مامانی و بابایی دخمل طلا
17 دی 93 11:01
الهی من چه می بينم ز احمد،
چه زيبا منظری دارد محمد(ص)،
مبارك بر علی و دخت احمد،
طلوع صادق(ع) وجشن محمد(ص).
میلاد 2 نور مبارک
 التماس دعا
مامانی
پاسخ
برشما هم مبارک
بابای ملیسا
18 دی 93 15:48
با سلام . ضمن تبریک به خاطر داشتن وبلاگ زیبا و پر محتواتون ، خوشحال میشم تا از وبلاگ دخترم ، ملیسا ، عشق بابا دیدن کنید . ملیسا منتظر حضور سبز شما تو کلبه مجازی خودش نشسته . راستی ما رو از نظرات خودتون به عنوان یادگاری ماندگار برای آینده فرزند عزیزم محروم نکنید .
خاله افسانه
30 دی 93 11:09
خدا حفظتون کنه
مامانی
پاسخ
همچنین شما و آفاق گلی رو
خاله سمیه
8 اسفند 93 16:57
حلما جونی عاشقتممممم
مامانی
پاسخ
خاله جون دل به دل راه داره منم عاشقتم