حلماحلما، تا این لحظه: 9 سال و 10 روز سن داره

حلما همه زندگیمون

ادامه حرفهای مامانی

1393/7/28 15:49
نویسنده : مامانی
122 بازدید
اشتراک گذاری

خوووب سرتو درد آوردم مامانی اینم از روزی که فهمیدم جوجوی مامان و بابا اومد تو زندگیمون.تو راه خونه زنگ زدم به خاله جونی و خبرو بهش دادم گفت باید خودش به مامان جونی بگه از اینورم بابایی میگفت نه من باید از مامان جون مشتلق بگیرم هی خاله از اونور بابایی از اینور خخخخ.دیگه  بابایی رو راضی کردم خاله جون خبر بده.بابایی شیرینی اومدنت برامون بستنی خربد و پیاده برگشتیم با ذوووووق زیاد.تا رسیدم خونه دیدم مامان جونی زنگ زده زنگ زدم بهش از خوشحالی داشت بال در می آورد و گریه می کرد.منم گریم گرفت هم میخندیدیم هم گریه میکردیم آخه مامان جونی  و بابا جونی نوه نداشتن با اونکه دایی جون و خاله چند سال بود که ازدواج کرده بودن اما مامان جونی و بابا جونی رو به آرزوشون نرسوندن چون بچه نمیخواستن.قرارشد دیگه به کسی نگیم تا قلب شما تشکیل بشه و خیالمون راحت بشه بعد.اما فرداییش دایی حمید اومد خونمون و یه چیزی شد که من بهش گفتم خیلی خوشحال شد و گفت بدو بیا بغلم و بوسیدم.و همون روز سر همون اتفاق خاله جونی به بابا جونی خبرداد خاله میگه بابا جونی شوکه شد و تا چند دقیفه حرف نزد و گفت منم آروم آروم از خوشحالی اشک میریختم که بابا جونی تبریک گفته.من همون روز رفتم خونه بابا جونی و دایی امیرینام اونجا بودن دایی گفت که زن دایی بارداره و دو ماه و نیمشه و تازه اونجا به فاصله یک روز مامان جون بابا جون صاحب دو تا نوه گل شدن.دایی حمید خبر بارداری منم زود لو داد و اینجوری کل خانواده من خبردارشدن.زن دایی دو ماه و نیمش بود و من یکماهم.اینجوری شد که اول خبر اومدن شما بعد خبر اومدن پسر دایی(جنسیت نی نی دایی دیگه مشخص شده مامانی) رو همه فهمیدن.هر دوتون خوش اومدید عزبزای من

پسندها (1)

نظرات (1)

خاله جون
1 دی 93 19:53
وووویییی ک چه روزی بود
مامانی
پاسخ
دهم شهریور 1393 خاله جون یادته چه ذوقی شد تو خونمون