حرفهای مامانی با جیگملش
به نام خدا
سلام عزبزم.امروز بابایی برات وبلاگ درست کرد و من اومدم برات بنویسم تا وقتی بزرگ شدی و یه آقا پسر با شخصیت و یا یه گل دختر خانم شدی بخونی و بدونی تا بزرگ شدی چه اتفاقاتی افتاده.
نمیدونم از کجا بگم و از کجا شروع کنم شاید بهتر باشه از خودم و بابایی بگم.
من و بابایی در تاریخ 16مرداد سال ۸۸ باهم عقد کردیم و ۳۰آبان ۸۹ عروسی کردیم و زندگی مشترکمون رو شروع کردیم.زندگی خوبی داشتیم و داریم خداروشکر با همه خوبیها و بدیهاش بالا و پاییناش گذشت و وقتی من و بابایی دیدیم که دیگه واقعا همدیگه رو دوست داریم و نمیتونیم بدون هم باشیم تصمیم گرفتیم سه نفر بشیم چون من و بابایی شدیدا عاشق بچه بودیم و هستیم.
تا اینکه روزی که فهمیدم عزیز دلم تو رو باردارم دقیقا یادمه صبح روز 10شهریور 1393 بود و من یهو به دلم افتاد که بی بی چک بذارم ببینم باردارم یا نه.گذاشتم و خیلی شوکه شدم باورم نمیشد فکر میکردم اشتباه میبینم چون من خیلی عجول بودم مامانی دوست داشتم زودی بیایی تو دلم و اومدیییی باورم نمیشد به بابایی گفتم خوشحال شد اما باورش نمیشد دو دل بودیم عکس بی بی چکمو به خاله جونی نشون دادم خیلی خوشحال شد و گفت ای جووووووونننمممم مبارکه.اما گفت زود برو آزمایش بده تا خیالت راحت بشه به دوستامم گفتم اونام خیلی خوشحال شدن و گفتن زودی برو آزمایش.
از اونورم بابایی هی میگفت حاضرشو حاضرشو.رفتیم آزمایشگاه و ازم خون گرفتن و یکساعت بیشتر طول کشید تا جواب دادن بابایی جوابو ازم گرفت و نگاه کرد اما من ندیدم دوست داشتم ببرم دکتر ببینه اما بابایی چشماش برق زد و دیگه هیچی نگفت.رفتم داخل دکتر دید و گفت ببببللللهههه مبارکه.دیگه تو حال خودم نبودم دوست داشتم زود بیام بیرون ب بابایی خبر بدم اومدم و خودم رو ناراحت نشون دادم که یعنی جواب منفیه بابایی خندید و گفت گولم نزن خودم دیدم مثبته اما گفتم شاید اشتباه میبینم از خوشحالی هرررهررر خندیدیم و اومدیم بیرون.هردومون هنوز تو شوک بودیم با اونکه مامنتظرت بودیم عزیز دلم اما خوب هدیه خدا خیلی دوست داشتنی و بموقع بود.خدایا شکرت