حلماحلما، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

حلما همه زندگیمون

درد و دلای مامانی

سلام عزیز  مامان. دخمل گلم یا پسر عزیزم اومدم از خودم و حال روزم بگم. دقیقا حال مامانی از هفته 8به بعد بد شد معده درد و حالت تهوع خیلی روزای بدی بود ذوقمو یهو کور کرد قبلش بیشتر باهات حرف میزدم اما از وقتی ویارام شروع شد واقعا دیگه حوصله و نا برام نمیموند که باهات حرف بزنم.الانم که تازه رفتم تو هفته 13 و اول چهار ماه بازم ویار دارم گاهی روزا زیاد گاهی روزا کم.دیروز خونه بابا جون چنان بالا آوردم که گلوم زخم شد و سر درد گرفتم.اما چه میشه کرد عزیز دلم برای اومدن شما باید همه چیز رو تحمل کرد گاهی اوقات با خودم میگم مامان جون چی کشیده چون دقیقا سر هر چهار تاییمون ویارای شدید داشته!!! اشکال نداره گل مامان شما صحیح و سالم بدنیا بیایی من همه این...
3 آبان 1393

ادامه حرفهای مامانی

خوووب سرتو درد آوردم مامانی اینم از روزی که فهمیدم جوجوی مامان و بابا اومد تو زندگیمون.تو راه خونه زنگ زدم به خاله جونی و خبرو بهش دادم گفت باید خودش به مامان جونی بگه از اینورم بابایی میگفت نه من باید از مامان جون مشتلق بگیرم هی خاله از اونور بابایی از اینور خخخخ.دیگه  بابایی رو راضی کردم خاله جون خبر بده.بابایی شیرینی اومدنت برامون بستنی خربد و پیاده برگشتیم با ذوووووق زیاد.تا رسیدم خونه دیدم مامان جونی زنگ زده زنگ زدم بهش از خوشحالی داشت بال در می آورد و گریه می کرد.منم گریم گرفت هم میخندیدیم هم گریه میکردیم آخه مامان جونی  و بابا جونی نوه نداشتن با اونکه دایی جون و خاله چند سال بود که ازدواج کرده بودن اما مامان جونی و بابا جونی...
28 مهر 1393

حرفهای مامانی با جیگملش

به نام خدا سلام عزبزم.امروز بابایی برات وبلاگ درست کرد و من اومدم برات بنویسم تا وقتی بزرگ شدی و یه آقا پسر با شخصیت و یا یه گل دختر خانم شدی بخونی و بدونی تا بزرگ شدی چه اتفاقاتی افتاده. نمیدونم از کجا بگم و از کجا شروع کنم شاید بهتر باشه از خودم و بابایی بگم. من و بابایی در تاریخ 16مرداد سال ۸۸ باهم عقد کردیم و ۳۰آبان ۸۹ عروسی کردیم و زندگی مشترکمون رو شروع کردیم.زندگی خوبی داشتیم و داریم خداروشکر  با همه خوبیها و بدیهاش بالا و پاییناش گذشت و وقتی من و بابایی دیدیم که دیگه واقعا همدیگه رو دوست داریم و نمیتونیم بدون هم باشیم تصمیم گرفتیم سه نفر بشیم چون من و بابایی شدیدا عاشق بچه بودیم و هستیم. تا اینکه روزی که فهمیدم عزیز ...
28 مهر 1393